سعید ماسوری از زندان: به بهانه هجدهمین سال زندان؛ ” ای کاش تنها شکنجه جسمی بود”
سعید ماسوری متولد خرمآباد است. او مدتی در آلمان و سپس نروژ زندگی و در رشته پزشکی تحصیل کرد. سعید ماسوری در دی ماه ۷۹ پس از ورود به ایران در شهر اهواز به دلیل «همکاری با سازمان مجاهدین خلق» دستگیر شد. او در دوره اول بازداشتش ۱۴ ماه در انفرادی محبوس بود.
متن زیر نامه سعید ماسوری است که در اختیار بنیاد برومند قرار گرفته و عیناً در پی میآید:
هجده سال پیش زمانی که تازه دستگیر و به زندان افتاده بودم این جملات را پیوسته از بازجویان میشنیدم ” یا همکاری میکنی و یا آنقدر در زندان میمانی تا موهایت هم مثل دندانهایت سفید شود… و یا میگفتند: از تو گندهترها را هم کاری کردهایم که زمین را گاز میگرفتند.”… و یا … بلایی سرت میآوریم که دندانهایت هم مثل موهایت بریزد…!!! طبعاً برای کسی که اولین بار به زندان میآید و زیر بازجویی قرار میگیرد. شرایط بسیار سخت و هولناک است، بهخصوص که بازجویان به هیچکس پاسخگو نیستند و ” فعال من یشاء”هر بلایی میتوانند بر سر زندانیان بیپناه بیاورند…قانون و اخلاق و وجدان و از این قبیل هم کمترین محلی از اعراب ندارند و به قول مأموران بند اطلاعات ۲۰۹ (و اخیراً ۲۴۰ و ۲-الف سپاه)… خدا هم بدون چشمبند نمیتواند وارد اینجا شود.
یعنی هیچکس نخواهد فهمید که چه بلایی بر سر زندانی میآید.. در چنین فضایی، زندانی همهچیز را تمام شده، خود را تنها و دنیا را به آخر رسیده تصور میکند…!!! بعد از هجده سال در زندان شاید هنوز زمین را گاز نگرفته باشم و موهایم بهتمامی سفید نشده باشد، ولی مورد آخر یعنی دندانهایم را درست گفتند، چون تقریباً بهتمامی ریختهاند..!!! آنچه که زندانیان آگاه و بهویژه زندانیان سیاسی عقیدتی را در زندان حقیقتاً میشکند، انفرادی، شلاق و شکنجه نیست… ایکاش تنها شکنجه جسمی بود… و زندانیانی را که در انفرادی تا اذان صبح منتظر انتقال به پای چوبه دار، بیدار میمانند را نمیدیدیم… که اینان اذان، نماز، حیات و زندگی را هم به ناقوس مرگ تبدیل کردهاند…!!! ایکاش تنها شکنجه جسمی بود… و ضجّه مادران و همسران را موقع تحویل اجساد عزیزان اعدامشدهشان نمیدیدیم و نمیشنیدیم…!!! ایکاش تنها شکنجه جسمی بود و چشمان بهتزده کودکانی که به مادرشان خیره شده که چرا به یک لیوان پلاستیکی و یا بشقاب (که عزیزان اعدامشدهشان در آن آب و غذا خوردهاند) و یا هر وسیله دیگر که باقیمانده از عزیزانشان است دست میکشند و مسح میکنند و ضجَه میزنند را نمیدیدیم و نمیشنیدیم… دختربچگانی (مثل مهنا) را که پشت درب زندان منتظر اعدام و تحویل جسد پدرشان، نقاشی صحنه اعدام را میکشند و بهراستی معنای آن را درک نمیکنند را نمیدیدیم و نمیشنیدیم…!!! ایکاش تنها شکنجه جسمی بود و به بردگی درآمدن جوانان این آبوخاک را به خاطر اینکه نمیتوانند در دادگاه از خود دفاع کنند و حتی اغلب نمیدانند که چه حقوقی دارند و گمان میکنند به خاطر جرم مرتکب شده، انسانیت آنها سلب و از هیچ حقی برخوردار نیستند را نمیدیدیم و نمیشنیدیم (که در زندان چه بر سر این آدمها میآورند) ایکاش شکنجه تنها جسمی بود و هیچگاه مسئولین و کارگزاران زندان را که هر سه شنبه، یکشنبه و بعضاً هر روز بهعنوان وظیفه در پای چوبههای دار، حاضر میشوند تا ناظر آخرین تکانههای مرگ حلقآویزشدگان باشند را نمیدیدیم و نمیشناختیم…!!!
راستی برای کسانی که حضور، دیدن و تماشای جان کندن و لرزش مرگ جوانان حلقآویز شده و ضجه و صورت خراشیدن و موی کندن خانوادههای اعدامی از وظایف جاری و شروع کار روزانهشان است، توقع وجدان و تأثیرپذیری عاطفی و اخلاقی… توقعی بیمورد و مضحک نیست..؟؟؟ وای بر سنگیندلان که خداوند بر دلها و گوشها و دیدگانشان پرده کشیده که هیچ احساس نکنند، نشنوند و نبینند…!!! (ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه بقره_ ۷)
و این به خاطر ستمی است که بر دیگران میکنند وگرنه اینهمه اعدام و کشتار برایشان حتی سؤالبرانگیز هم نیست…؟؟؟ ایکاش تنها شکنجه جسمی بود ولی قاضی و دادستان و نماینده دادستانی را که بی هیچ احساس مسئولیتی وقتی زندانی اهل کتاب (مسیحی) درخواست کتاب مقدس میکند را جواب میدهد که: میدانم حق توست ولی من که نمیتوانم بگویم چرا کتاب مقدس ایشان را نمیدهید!!! را نمیدیدم و نمیشناختم… که اگر از طرح چنین سؤالی هم میترسند… راستی ترس اصلی آنها از کیست؟؟؟ از خدا..؟؟؟ از وجدان؟؟؟ از رئیس…؟؟؟ وای بر این بزدلان جبون که اینگونه بر حقوق مردم که همان “حقالناس” و حقوق الهی است، طغیان کرده و با جملههایی مثل “در حیطه کار من نیست” مأمورم و معذور و… سنگدل و قسیالقلب شده و این اعمالشان را با (همین جملات) شیطانی و پلید توجیه میکنند (ولکن قست القلب قلوبهم و زیّن لهم الشیطان ما کانو یعملون … انعام ۴۳)
این نوشته را قبل از شروع خیزشهای مردمی اخیر نوشته و میخواستم مفصلتر از این باشد… ولی آنچه من میخواهم بگویم را اکنون در خیابانها فریاد میکنند… بسا بیشتر و کاملتر و همهجانبهتر، لذا این روزها صدای خشم و بغض فروخورده این چهار دهه، در همه خیابانها و کوچههای میهنمان آنچنان گویا و رساست که دیگر انگیزهای برای ادامه نوشتن در خود ندیدم.